چه خوشگل شدي امروز

سكينه عبدالهي
khanome_engineer@yahoo.com

چهار روز از فوتشان مي گذشت .همه رفته بودند فقط خاله ام بود و شوهرش.من در اتاق روي تختم نشسته و دستانم را دور زانوانم حلقه زده بودم.يكهو احساس كردم صداهايي مي شنوم كنجكاو شدم صداي خاله ام بود مي گفت :مرد يواشتر الان ميشنوه اون به حد كافي بد بخته. تو ديگه اذيتش نكن .كم كم صداي شوهرش را هم شنيدم مي گفت: زن باور كن دروغ نمي گم من اونو مثل دختر خودم دوسش دارم تازه اگه اون دختر خونده ي من بشه ميدوني چي مي شه؟زندگيمون از اين رو به اون رو مي شه.چشمام داشتند از حدقه در ميومدند دوباره دلم گرفت كم كم داشتم آرام مي شدم كه با شنيدن اين حرفها تازه متوجه بلايي شدم كه به سرم آمده ديگر كسي را نداشتم بدون چشمداشت بهم محبت كند.در همين فكرها بودم كه يكهو بغضم شكست بي اختيار با صداي بلند زدم زير گريه .خاله ام با عجله خودش را به اتاقم رساند آمد طرفم. بغلم كرد انگار مي خواست دلداريم بدهد ولي گريه امانش نمي داد حالا هر دو با هم گريه مي كرديم يك جورهايي از من خجالت مي كشيد مثل اينكه مي دانست صدايشان را شنيده ام بغلم كرد و بهم گفت: گريه نكن آخه وقتي مامان بابات مي بينن تو داري گريه مي كني و دستشون بهت نمي رسه غصه مي خورن.ميدانستم اگه دير بجنبم شوهر خالم خاله ام را مجبور مي كند مرا دختر خوانده يي خودش كند و پولهاي پدرم را بالا بكشد آخر سر هم آواره ي كوچه و بيابان بشوم . ولي تنها كسي كه فكر ميكردم مي توانم به او تكيه كنم عمو اميرم بود. آرام گوشي را برداشتم و به عمويم زنگ زدم. صدايم داشت مي لرزيد .داد زدم عمو.. عمو.. من نمي خوام بچه ي آقا حميد بشم اون مي خواد منو ببره خونه ي خودش.اون هميشه بچه هاي خودشو با كمربند كبود مي كنه اين بلا حتما سر منم مياد در اين حال بود كه شروع كردم به گريه كردن.
هر چه بدو بيرا بود نثار آقا حميد مي كردم .صداي عموم يواش يواش داشت پشت تلفن اوج مي گرفت كه ناگاه گفت: منتظرم باش همين الان مرخصي مي گيرمو ميام اونجا.يكساعت بعد زنگ در به صدا در امد .در را باز كردم عمويم بود . پريدم تو بغلش.عمو بي مقدمه پرسيد: هنوزم شوهر خالت اينجاس؟گفتم آره.
ابروهايش را به هم گره زد لبهاشو به هم چسباند وگفت باشه .و رفت سراغ اتاق نشيمن . آقا حميد روي كاناپه لم داده بود و داشت چايي مي خورد و خاله ام هم روبه رويش طرف ديگر نشسته بود كه با صداي عموم به خودشان آمدند: مرتيكه ي پست حداقل ميذاشتي كفنشون خشك ميشد بعد شروع ميكردي به بالا كشيدن مال يتيم. دست شمام درد نكنه آبجي از شما ديگه انتظار نداشتيم .پاشين و با روي خوش از خونه ي داداشم برين بيرون. پس فطرتهاي عوضي.خاله ام خوشحال بود ولي به روي خودش نمي آورد .شوهر خاله ام مثل موش آب كشيده دمش را گذاشت رو كولش و در حالي كه داشت زير لبي به عموم و ننه بابام فحش ميداد پايش را از خانه ي ما بيرون گذاشت. خاله ام قبل از رفتن امد بغلم كرد و گفت: عزيزم منو ببخش شايد ديگه نتونم ببينمت ولي مواظب خودت باش ميخواست بوسم كند كه آقا حميد داد كشيد: كه كدوم گوري موندي زن .مي خواي بيشتر از اين تحقيرمون كنن؟ با ترس ولرز پا شد و رفت.
چند ثانيه بعد صداي بسته شدن در را شنيدم.خوشحال بودم انگار فرشته ي نجاتي كه هميشه در كارتونها ديده بودم امروز سراغ من امده بود البته در لباس عمو اميرم و مرا از دست آدم بدها نجات داده بود .
سكوت آرامي خانه را پر كرده بود . تا اينكه عمويم گفت: زود باش لباساتو بپوش بريم خونه ي ما. خوب نيست دختر تو خونه تنها باشه. زود لباسايم را پوشيدمو راه افتاديم . زن عموم به استقبالم امد و با مهرباني بغلم كرد .معلوم بود كه از آمدنم خيلي خوشحال هست.من هم خوشحال بودم از اينكه پيش كساني هستم كه دوستم دارند.
عمويم خودش يك دختر 2 ساله داشت كه اسمش رويا بود و بسيار ناز.من هم كلي با او دوست شده بودم .ولي اين خوشحالي خيلي طول نكشيد .زن عمو فكر نمي كرد كه قرار هست براي هميشه با آنها زندگي كنم .ولي انگار شك كرده بود كم كم احساس كردم طرز رفتارهايش با روزهاي اول كلي فرق كرده است .ديگر لبخند نمي زد . كم كم داشت از او بدم ميامد.تا اينكه كاملا با من لج كرد و نسبت به من بي تفاوت شد. عموم بهش گفته بود :كه حق ندارد كارهاي خانه را بدهد تا من انجام بدهم.ولي همين كه صبح عمو براي كار پايش بيرون مي گذاشت زن عمو با هزار جور عصبانيت از خواب بيدارم ميكرد تا ظرفهاي ديشب را بشويم زن چاق و تنبلي بود عموم خودش خيلي خوشگل بود بعضي وقتها با خودم فكر ميكردم چطور مرد به اين خوشگلي حاضر به ازدواج با همچين زني شده است؟!
بالاخره يكروز از خودش پرسيدم جوابش فقط يك لبخند بود بعد به شوخي گفتم: نكنه از هيكل پهلوونيش ترسيدي؟! عموم داشت از خنده غش ميكرد تا اينكه زن عموم امد پيشمان. عموم تا چشمش به زن عموم افتاد خودش را كه از خنده ولو شده بود جم و جور كرد. خم شد و يواشكي گفت: مبادا اين حرفارو پيشش بگيا اونوقت وقتي از سر كار ميام جسدتو مي بينم كه از سقف آويزونه. آخه تنها دلخوشيش اين هيكلو قيافشه و زد زير خنده من هم تا چشمم به زن عمو افتاد نتوانستم خودم را نگه دارم و باز خنده ام گرفت زن عموم كه فهميد در مورد او داشتيم حرف ميزديم . چشم غره اي رفت و گفت : شما دوتا چتونه ؟خيلي خنده داره؟ و رفت سراغ آشپزخانه.چند روزي گذشت .
يك روز نفهميدم چه اشتباهي مرتكب شده ام كه زن عموم گفت: بايد همه ي ظرفهارو بشوري حتي تميزارو. من هم بي حوصله مشغول شستن شدم و زدم زيرآواز. آنهم چه آوازي.هر كسي ميشنيد دلش كباب ميشد . حرفهاي توي دلم بود كه آهنگين مي خواندمشان. تا اينكه عمويم وارد خانه شد خودش كليد داشت زن عمويم يادش رفته بود انروز چفت در را بيندازد آخه هر روز تا مي ديد عموم دارد ميايد مي گفت: بسه بسه خودم مي شورم تو برو اتاق رويا رو مرتب كن . تا زن عموم چشمش به عمو افتاد چشمانش از حدقه زد بيرون .قيافه ي عموم در هم رفت . به او سلام كردم متوجه نشد چشماش تو چشمان زن عمو بود و بر بر نگاهش ميكرد دست و پاهاي زن عموم داشتند مي لرزيدند.نمي دانست چه طوري كارش را توجيه كند. عمويم چند بار به او تذكر داده بود ولي انگار نه انگار.ترس و وحشت فضاي خانه را پر كرده بود حتي رويا هم جيكش در نمي آمد.بالاخره عمو با فريادي سكوت اتاق را شكست: آخه چند بار بگم زن تو خجالت نمي كشي نه واقعا خجالت نمي كشي آخه تو با اين هيكلت كاراتو دادي دست اين طفل معصوم.تو هيچ فكر كردي من چجوري جواب داداشمو ميدم؟
عمو داد ميزد و جلوتر مي رفت و زن عمو عقب تر. تا اينكه دستان ديوارتن بد فرم زن عموم را زنجيرش كردند ديگر راه فراري نداشت آنها هم اذيت كردن مرا ديده بودند و ميخواستند از او انتقام بگيرند آخه چند بار گردو خاكشان را گرفته بودم و كلي با هم دوست شده بوديم عمو يكريز داشت داد ميزد تا اينكه زن عمو هم سكوتش را شكست انگار از قبل حرفهايش را آماده كرده بود هر چه تو دلش بود ريخت بيرون اون مي گفت :خوب چي مي شه چند تا ظرف شسته آسمون كه به زمين نيومده عمو گفت: رو رو برم استغفرالله و مشتي نثار ديوارهاي بي گناه كرد..زن عمو ادامه داد مگه تو چقدر پول در مياري كه يه نون خور اضافيم برداشتي آوردي .تازه انتظار داري مثل كلفت شب تا روز برات كار كنم آخرشم بشيني باهاش مسخره ام كني .آهان تازه فهميدم ماجراهاي امروز بهانه بود او مي خواست تلافي 3 شنبه شب را در بيارود . حالا ديگر عمو بدهكار هم شده بود.هيچ كدام نمي خواستند كوتاه بيايند. اين جواب اين را ميداد اون هم جواب اين يكي را . تا اينكه عمو طاقتش طاق شد و دستش را بلند كرد و كشيده ي نسبتا محكمي به گوش زن عمو زد. حالا يكي بيايد و خانم را آرا م كند يك دستش روي سرش بود با دست ديگرش گوشش را ماساژ ميداد بعد سراغ پايش ميرفت و..
اگر با چشمهاي خودم نديده بودم فكر ميكردم زير چرخ ماشيني چيزي رفته است . خلاصه عموم رفت طرف اتاقش. كتش را برداشت و از خانه زد بيرون .زن عموم داشت گريه ميكرد و با خودش حرف ميزد : ديگه اين خونه جاي من نيست اينا آدم نيستن اگه آدم بودن كه قدر منه جواهرو ميدونستن آخه دختره ي ديوونه تقصير خودته ديگه .آره پسر به اون پولداري و خوشگليرو گذاشتي اومدي زن اين نكبت شدي .اگه زن اون شده بودي كه وضعت اين نبود هزار تا كلفت زير دستت كار ميكردن و نمي ذاشتن آب تو دلت تكون بخوره.چشمام از تعجب گرد شد .صورتم را طرف ديوار كردم و دل سير واسه حرفاش خنديدم ..با خودش هم حرف ميزد از خودش تعريف ميكرد.يكساعتي ميشد كه يك ريز داشت گريه ميكرد و به عمويم بدو بيرا مي گفت و عوضش از خودش تعريف ميكرد.بالاخره پا شد رفت طرف اتاقش. قبل از ان هي مي گفت:آخرش بايد خودمو بكشم از دستتون راحت بشم. ترسيدم.گفتم: نكنه واقعا بره خودكشي كنه درسته بد اخلاقه ولي اون كه وظيفش نيست واسه من مادري كنه خوب حق داره من تو اين خونه اضافيم .حتما الان داره طنابو به لوستر اتاق ميبنده خودشو دار بزنه يا دنبال مرگ موش ميگرده اگه اون خودشو بكشه تقصير منه اگه رويا بي مادر بشه تقصير منه نه... اون هنوز خيلي كوچيكه. كم كم داشت گريه ام مي گرفت .خدايا غلط كردم .آخه من كه چيزي به عمو نگفته بودم خودش فهميد و زدش اون هم رفت خودش را كشت .من حتي آزارم به مورچه هم نمي رسد چه برسه به آدم كشي.حالا اگه رويا بزرگ شدو فهميد كه من مامانشو كشتم چي؟چي بهش بگم نه من تا اونروز خودمو مي كشم .با خودم گفتم شايد هنوز نصف جون باشه پاي دار يا مصموم شده و افتاده زمين شايد هنوز اميدي باشد تا دم در اتاقش رفتم پاهايم داشتند مي لرزيدند هيچ صدايي نمي آمد.گفتم:شايد تموم كرده باشه. تا به حال جسد نديده بودم دم در اتاقش رسيدم دستانم داشتند مي لرزيدند يكي داشت در گوشم مي گفت زود باش.. شايد ديگه دير بشه.. احساس ميكردم پاهايم سست شده اند . حس كردم بدنم يك تيكه گوشت شده و بي حس . ترسيدم گفتم: شايد كار همون روح بدجنسشه.حتما روحش داره روح منو هم در مياره و با خودش به جهنم ميبره كه دوباره ان صدارا شنيدم :زود باش ش ش. معطل نكردم نفس عميقي كشيدم و دستگيره ي در را فشار دادم. چشمهايم را بسته بودم بوي غليظي در اتاق پيچيده بود .تا اينكه با صداي جيغ زن عمويم به خودم امدم: چيه مي خواي گريه كردنمو ببيني بيا نيگاه كنو برو گم شو.نمي دانستم دارم مي خندم يا گريه ميكنم امدم بيرون. داشت آرايش ميكرد گفتم: شايد مي خواد بره يه جايي. هميشه عادتش بود يك ساعت قبل از رفتنش جلو آينه ميرفت .شايد ميخواد بره از عموم طلاق بگيره وبا همون عاشق دلچاكش ازدواج كنه شايدم مي خواد بره خودشو از پل پرت كنه وبرا اين آرايش مي كنه كه وقتي جسدشو فاميلاش ميرن از پزشك قانوني بگيرن بتونن بشناسنش آخه با آرايش يه كم خوشگلتر و قابل تحمل تر ميشد .يا مرده شورا وقتي مي شورنش بگن حيف چقدر زن خوشگلي بوده . بلاخره از اتاقش بيرون امد خوشگلترين پالتويش تنش بود واقعا قشنگ شده بود صورتش نوراني شده بود انگار داشت به استقبال مرگ ميرفت من روي كاناپه نشسته بودم و داشتم به رويا كه در گهواره اش خوابيده بود نگاه ميكردم. خيلي ناز بود دلم برايش ميسوخت او هنوز شير خواره بود بي مادري برايش خيلي سخت است .باز من ميتوانم گليم خودم را از اب بكشم بيرون ولي اون چي.رفت طرفش خواست بيدارش كند و براي آخرين بار بهش شير بدهد و تو چشمانش نگاه كند ولي انگار بي رحمتر از اني بود كه فكرش را ميكردم فقط پيشانيش را بوسيد و پا شد غلط نكنم از ترس اينكه ماتيكش پاك شود اصلا لبهايش را به او نزد.
منتظر بودم بيايد و از من حلاليت بطلبد آخه شنيده بودم اين يك رسم است ولي اينكار را نكرد من هم حرصم گرفت اول مي خواستم بهش بگم نرو ولي پشيمان شدم كفشايش را پوشيد دوباره ياد رويا افتادم رفتم و جلويش زانو زدم گوشه ي پالتويش را گرفتم گفتم :تو رو جون رويا نرو غلط كردم اصلا هر كاري بگي مي كنم همه ي ظرفهارو هر روز خودم مي شورم كهنه هاي رويا رو هم مي شورم تو فقط نرو .ميدوني تو خيلي خوشگلي دست خودم نبود خيلي بهت حسوديم مي شد خواستم از چشم عمو بندازمت غلط كردم اينو به عمو هم مي گم نرو لطفا.چشمهايم را بسته بودم تا نفهمد دروغ ميگويم .ولي نه انگار اين ساعتهاي آخر عمرش هم درست شدني نبود جيغ زد و گفت: دستاي كثيفتو از رو پالتوم بردار .ناراحت شدم از اين حرفش ولش كردم.دوباره به طرف رويا نگاه كرد و در را محكم كوبيدو رفت. ديگر كاري از دستم ساخته نبود رفتم رويا را از گهواره اش برداشتم نازش كردم مي خواستم آرام آرام آماده اش كنم براي بدترين خبر زندگيش و بهش بگويم: به خدا من بي تقصيرم .
در اين حال رويا جيغ زد و شروع كرد به گريه كردن .صدايش مرا ياد مادر خدا بيامرزش انداخت .مو را روي تن آدم سيخ ميكرد.
داشت گريه ميكرد .داشتم همان حرفهايي كه چند روز پيش خاله ام داشت به من مي گفت را بهش مي گفتم ولي آرام نمي شد و گريه ميكرد.دلم برايش سوخت طاقت گريه هايش را نداشتم براي اينكه آرام شود بهش گفتم: اصلا ميدوني تا وقتي شوهرت ندادم ازدواج نمي كنم خودم برات مادري مي كنم و از اين حرفها. انگار باورش شده بود .داشت لبخند ميزد با اين حرفها آخرين راههاي خوشبختي را هم خراب كرده بودم گفتم:حالا شايد اين نخواهد ازدواج كند من چه گناهي كردم .چشمهايم پر از اشك شد.ازش متنفر شدم و گذاشتمش در گهواره اش . رفتم نشستم .اصلا حالم خوب نبود .داشتم آينده ام را مجسم ميكردم يكهو صداي بوق ماشين شنيدم فكر كردم شايد عمويم باشد خواستم در را باز نكنم و خودش بيايد و قضيه را بفهمد ولي دست بردار نبود گفتم:بيچاره عموم حتما الان گل به دست دم در وايساده و مي خواد از دل زنش در بياره ولي اونم مثل من بختش سياهه نمي دونه ديگر زني در كار نيست .پشت سر هم بوق ميزد.گفتم حتما عموم خيلي دوسش داشته كه گرفتدش و حتما از مرگش ناراحت مي شه.احساس گناه ميكردم همه اش تقصير من بود نفس عميقي كشيدم و خودم را آماده كردم . به خودم گفتم مبادا يكهويي بهش بگي و رويا پدرش را هم از دست بدهد خييييلي آروم و شمرده بگو. باشه؟.رفتم .آرام در را باز كردم هيچكس نبود فقط يك وانت سفيد بود.چيزي را كه مي ديدم باورم نمي شد زن عمويم از ماشين پياده شد.گفتم:ماشين حتما ماشين همون پسريه كه مي خواستدش .حتما از عموم طلاقشو گرفته و زن اون مرتيكه شده و اومده به عموم حرص بده .مرد هم از ماشين پياده شد.واه واه چقدر هم زشت. يك موي عمويم را هم به كل هيكلش نمي دادم واقعا مثل زن عموم بد تركيب و زشت بود مرد به طرف پشت وانت رفت ديگر نتوانستم اينجا را حدس بزنم منتطر شدم. ببينم چه اتفاقي ميفتد .مردي كه پشت وانت بود هم پريد پايين. از خودم پرسيدم: يعني چي فكري تو سرشه نكنه ميخوان جمع شن و تلافي كشيده اي كه عموم به زنش زده رو در بيارن . خودم را آماده كردم بروم و به پليس زنگ بزنم .يكهو يادم آمد :نكنه تو اداره ي پليس رسم باشه كه اول شماره تلفن را نگاه كننو بعد و گوشي رو بردارن آخه چند بار اونجا زنگ زده بودمو فوت كرده بودم.گفتم :خدايا غلط كردم از اين به بعد ديگه كار بد نمي كنم فقط امروزو يه جوري به خير بگذرون.باشه؟ منه ساده رو باش كه منتظر جسدش بودم حالا با يه مرد غريبه اومده . مرگش بهتر از اين بود كاش ميمرد .هر دو مرد با زن عموم مشغول صحبت شدند زن عموم در حين صحبت هرازگاهي به خانه نگاهي ميكرد و سرش را تكان ميداد و لبخند ميزد با خودم گفتم : بله بايدم بخندي بيچاره عموم.تا اينكه ديدم آن دو مرد با يك جعبه ي بزرگ از وانت پايين امدند . زن عموم گفت: ببريدش توخونه و با دستش به طرف در خانه مان اشاره كرد.من مات مات نگاه ميكردم .مردها وارد خانه شدند و برگشتند.زن عموم از هر دو مرد تشكر كرد و تعدادي اسكناس از كيفش بيرون آورد و داد دست راننده. هر دو سوار ماشين شدند و رفتند .خدا را شكر ميكردم كه حدسم اشتباه بود و او هنوز ازدواج نكرده بود ولي هنوز محتواي جعبه برايم معما بود .با خودم گفتم:يعني توش چيه؟.برگشتم . جعبه وسط اتاق بود و مربعي شكل . 4 دست و پا شدم . دور جعبه داشتم مي گشتم تا اينكه نوشته ي روي جعبه را ديدم.روي جعبه نوشته شده بود ماشين ظرفشويي.در همين حال زن عمويم از راه رسيد و جيغ كشيد : پاشو برو گمشو تو اتاقت.جيغ زدنش برايم عادي شده بود .ديگر دليلي براي ماندن نداشتم اگر اينرا هم نمي گفت ميرفتم چون شب شده بود و وقت خوابم بود.رفتم و گرفتم خوابيدم.صبح شده بود.با صداي جيك جيك جوجه طلايي داخل ساعت ديواري از خواب بيدار شدم و رفتم طرف دستشويي.داشتم دندانهايم را مسواك ميزدم كه صداي جيغي شنيدم .اعتنايي نكردم .گفتم :حتما صداي همون جيغاي ديروز هستش كه تو مخم گير كردن و نمي تونن بيرون بيان.آخرش منو ديوونه ميكنن و به مسواك زدن ادامه دادم.اين بار صداي جيغها بلندتر شد نگران شدم دويدم طرف اتاق كسي نبود صدا از طرف آشپزخانه ميامد دويدم آنجا . دم در خشكم زد. 2 پا كه رنگشان كبود شده بود و در حال بالا پايين آمدن بودند از در ماشين ظرفشويي بيرون آمده بود.باورم نمي شد.گفتم :شايد خيالاته!. چشمانم را ماليدم و بار ديگر نگاه كردم . ماشين ظرفشويي بالا تنه اش را گرفته بود و ولش نمي كرد . صاحب پاها پشت سر هم جيغ مي كشيد .به فكر فرو رفتم:يعني اين كيه؟عمو كه الان سر كاره وفكر نكنم اين صداي وحشتناك مال اون باشه تازه عمو اونقد قويه كه مي تونه از دست اين غوله فرار كنه نه رويام كه همچين پاهاي گنده و چاق چله اي ندارد .به ذهنم رسيد كه بايد به داد زن عمويم برسم.

سكينه عبدالهي
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33827< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي